loading...
می خواهم بنویسم
مسعود بازدید : 8 پنجشنبه 14 آذر 1392 نظرات (0)

نرم نرمک وقت رفتن شد دلم برای دیدنشان تنگ می شد و این فکر دلتنگی نارسیده دلتنگم می کرد به چشمانشان نگاهی گذرا و دقیق می انداختم دل آنها بیش از من گرفتار دلتنگی بود چه بودنم فکرم را مشغول و چه بودنشان دلم را درگیر می کرد بی هیچ انکاری عشقی میانمان بود که خدا را ملموس می کرد قدم هایم را استوار اما با هزاران تظاهر به استواری بر می داشتم میدانستم که دلتنگی هایم ن را نرفته می دانند ولی نمی دانستند که من هم دل تنگی هایشان را می دانم ما همه با هم تظاهر می کردیم آنها برای دلخوشیم و من هم برای دلخوشیان.خنده های تصنعی و گریه های درونی ....

دلم برای خانواده ام تنگ شده است

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 53